قضای عمر

دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته‌ ام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد

سگها و گرگها

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساکت و خاکستري رنگ
زمين را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده هاي برفها ، باد
روان بر بالهاي باد ، باران
درون کلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان

آواز سگها
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هواتاريک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولي ما نيکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره هاي نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزيزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده هاي سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخواني
چه عمر راحتي دنياي خوبي
چه ارباب عزيز و مهرباني
ولي شلاق ! اين ديگر بلايي ست
بلي ، اما تحمل کرد بايد
درست است اينکه الحق دردناک است
ولي ارباب آخر رحمش آيد
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهايمان را و ما اين
محبت را غنيمت مي شماريم


خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
زمستان سياه مرگ مرکب

آواز گرگها
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاريک و توفان خشمگين است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمين و آسمان با ما به کين است
شب و کولاک رعب انگيز و وحشي
شب و صحراي وحشتناک و سرما
بلاي نيستي ، سرماي پر سوز
حکومت مي کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ي گرم کنامي
شکاف کوهساري سر پناهي
نه حتي جنگلي کوچک ، که بتوان
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در کمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : اين آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اينک ... سومين دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين ... بي رحم ... بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت
بنوش اي برف ! گلگون شو ، برافروز
که اين خون ، خون ما بي خانمانهاست
که اين خون ، خون گرگان گرسنه ست
که اين خون ، خون فرزندان صحراست
درين سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليکن عزت آزادگي را
نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد

غم تو نگذاشت مرا

هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

پيغام

هان اي بهار خسته كه از راه هاي دور

موج صدا ي پاي تو مي آيدم به گوش

وز پشت بيشه هاي بلورين صبحدم

رو كرده اي به دامن اين شهر بي خروش

برگرد اي مسافر گمكرده راه خويش

از نيمه راه خسته و لب تشنه بازگرد

اينجا ميا ... ميا ... تو هم افسرده مي شوي

در پنجه ي ستمگر اين شامگاه سرد

برگرد اي بهار ! كه در باغ هاي شهر

جاي سرود شادي و بانگ ترانه نيست

جز عقده هاي بسته ي يك رنج ديرپاي

بر شاخه هاي خشك درختان جوانه نيست

برگرد و راه خويش بگردان ازين ديار

بگريز از سياهي اين شام جاودان

رو سوي دشتهاي دگر نه كه در رهت

گسترده انمد بستر مواج پرنيان

اين شهر سرد يخ زده در بستر سكوت

جاي تو اي مسافر آزرده پاي ! نيست

بند است و وحشت است و درين دشت بي كران

جز سايه ي خموش غمي دير پاي نيست

دژخيم مرگزاي زمستان جاودان

بر بوستان خاطره ها سايه گستر است

گل هاي آرزو همه افسرده و كبود

شاخ اميد ها همه بي برگ و بي بر است

برگرد از اين ديار كه هنگام بازگشت

وقتي به سرزمين دگر رو نهي خموش

غير از سرشك درد نبيني به ارمغان

در كوله بار ابر كه افكنده اي به دوش

آنجا برو كه لرزش هر شاخه گاه رقص

از خنده سپيده دمان گفت و گو كند

آنجا برو كه جنبش موج نسيم و آب

جان را پر از شميم گل آرزو كند

آنجا كه دسته هاي پرستو سحرگهان

آهنگهاي شادي خود ساز مي كنند

پروانگان مست پر افشان به بامداد

آزاد در پناه تو پرواز مي كنند

آنجا برو كه از هر شاخسار سبز

مست سرود و نغمه ي شبگير مي شوي

برگرد اي مسافر از اين راه پر خطر

اينجا ميا كه بسته به زنجير مي شوي