قافله‌ بهار

نوروز شد و جهان برآورد نفس
حاصل زبهار عمر ما را غم و بس
از قافله‌ بهار نامد آواز
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس

کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس
شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

غم هجران

دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بیرنگ رخت زمانه زندان منست
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان منست

شبنم عشق

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخاست فتنه‌ ای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره‌ خون چکید و نامش دل شد